انگار یه موجوداتی توی سرم دارند راه میرن ../ جای قدم هاشون رو قشنگ احساس میکنم،وقتی که با بوی لاشه هزاران لاشخور بنفش از توی سرم رد میشن ../
حتی پوزه های بلندشون رو هم که کشیده میشه به سرم رو حس میکنم ..
خیلی دردناک ../ من فکر میکنم تمام سردرد هام کار همین سگ های بنفش با پوزه های بلندشونه ..
آخ سرم ../ انگار به جایی میرن که هیچکس نباید بره ../ یه منطقه ممنوعه ../ خودشونُ محکم به دیوار های سختش میزنن که بتونن اونُ بشکنن ../
سرم داره گیج میره ..
انگار اونا بوی تو رو از اون منطقه سمت راست سرم بو کشیدن و خودشونُ به اینجا رسوندن که تو رو بیرون کنند ..
ولی اونا نمیدونن که من سالهاست با این همه درد کنار اومدم
..
فکر کنم منطقه ممنوعه سرم که جای تو بود اگه سمت چپ بود اون سگ های بنفش هیچ کاری باهامون نداشتند ../ میدونی که تو اینجوری شدی همه منطق من ..
بوی بهار میدهد روسری یار
همچون نت های سنتی تار
میخواهد بنوازد بهار را یار
با موهایش بر روی تار
چه سمفونی شکوهمندی
نواختن تار بر روی تار
هرچه داشتم مرا با خود برد
این ترانه مرا به یاد یار
..
بهار بویِ روسریِ تو رو میده
حالا که ناباور ترین اتفاق زندگی من را رقم زده ای ../ چرا حالا نیستی ..؟!
زندگی کردن عشایری رو از وقتی یاد گرفتم که توی گل های دامن سبزت زندگی کردم
..
من میدونم دارم خواب میبینم یا شاید هم اینها یک واقعیت محض باشه
شاید هم من مردم ../ شاید هم خودکشی کردم یا کسی منُ کشته و داره وانمود میکنه که من خودشکشی کردم ..
ولی در هر حال من مُردم
..
( ادامه مطلب )
میان جنگلی تاریک گم شده ام ../ چیزی شبیه به باد برگ ها را جلوی پای من تکان میدهد انگا دارد مرا جایی میبرد .. به کلبه ای میرسم .. زنی با موهای بسیار بلند و شیشه ای مرا محو تماشاشی خود میکند ..
( ادامه مطلب )
بگذرا شب پشت پلک های تو بخواب برود ..
بگذار نسیم با صدای تو آرام گیرد ..
اصلا بگذار هوایت ، هوایی ام کند..
بال و پرم دهد ..
پروازم دهد
پروازم دهد به آنجا که شبی با فانوسی دلم به خانهِ چشم هایت آمد
...
کمی مهمانم کن به شب نشینی پلک هایت وقتی به من مینگری
اصلا کمی مهمانم کن به صرف تکان خوردن لبی وقتی با من لب به سخن باز میکنی
نگاه کن
سخن بگو
تمام شبگردی من همین ثانیه هاست
همین سه نقطه های کوک شده برای دیدن دست هاست
...
بازی کن ../ با اون کرکره لعنتی ../ با کلمات ..
نقطه ی آبیِ رنگ پریده . . .
ادامه ی مطلب را بخوانید ...
آیینه!
نوازشم میکنی میان این کلمات ..؟!
یا وارونه میکنی نوازش را مثل کلمات ..؟!
بزن ..! بزن وقتی هیچکس مثل او نمیتواند نوازش هارا وارونه کند
. . .
به پای دلبری هایت ../ شاعران شهر غزل ها سروده اند ...
به پای بدنامی ات ../ قصه ها ...
تو خودچه شعری میسرایی؟!
شعر نو . . .!
کفش های تو لمس کردنی ایست وقتی پاییز را از سرم بیرون میکنی ..
بیرون بکش پاییز را با رد پاهایت ..
با چشم هایت
. . .
یک پنجره تاریکی ../ سکوت و سکوت به اجبار ..
موهای تو که باز میشود ../شبگردی میکند شب میان موهایت ..
یک پنجره نور میخواهد این آسمان ../ شبِ موهای تو را دوست دارم
. . .
سهم من این است ...
گم شدن در زمستان سرد ../ و در اندوهی سرد جان دادن ..
سهم من ../ سفری است به خیال فراموشیِ تاریخ ..
به فراموشیِ نارسیده ی قدم ها ../ به فراموشی دست ها ..
بیا کمی به هم برسیم ..
دستها را
من دوست دارم
. . .
صدایش را صاف میکند و نگاه میکند زیر سایه ای مبهم رد پای کلمات را ..
خم میشود آرام ..
سکوت میشود میان این همه واژه ناگفته ../ میان این فصل از کلمات که جا مانده اند در اندوه زمستانی سرد در کوچه ای بن بست از خاطرات ..
ثانیه ها به سرعت میروند و قلمم رد شعری را زده تا انتهای این کوچه بن بست که ادعا میکند شعری از او گذشته ...
پاهایی بی رمق و اُفقی نا امن ...
و اندوه واره ای بی پایان ..
بیا برویم .../برویم به گوشه ای از آغوش گرم ...
گوشه ای از آغوش گرم مادر
. . .
دیدم آواز میخواند زیر لحاف نارنجی ...
سرد بود ، پر از تنهایی ..
سینه اش خِش خِش میکرد ../ نفس میکشید به آرامی ..
نگران بود!نگران آیینه های بی جیوه ../ نگران این شب بارانی ..
می نوشت پاییز .../ میخواند مردانگی ...
1 ،2 ،3 ...
صندلیِ همیشگی و پارک همیگشی .../ الان از پشت سرمیاد و مثل همیشه دستاشُ میزاره روی چشماشُ میگه .../ من کجای زندگیتم ...؟!
بغض ها باید ساکت باشند . . .
مرز ها در حد ما نیستند .../ وانمود میکنیم که نیستند . . .
شوره زاری به تنگ می آید از این همه نبودن .../ غم است پایان این عشق ...
در هبوط یخ کرده این باران
...
امیدی هست؟!
حرمت باران .../ بستن چترها بود . . .
مینویسم ...
ناخودآگاه کلمات خود ساخته نمایان میشوند و روی این صفحه ی سفید خطوطی رسم میکنن و آوایی میشوند از پس هجاها ...
سکوت میشود
صدای خواب ها ممتد در سرم به گوش میرسد .../ تا مرز رهایی ...
تا جنون برده مرا این کلمات
. . .
همه چیز جاماند میان خنده های تو ...
میان سرگیجه ی این کلمات!
ب
خ
ن
د
. . .
تاریک روشن ... تاریک روشن ...
خاموش و روشن نکن این رویاهای کاغذی را ...
سرد نیست این آیینه بدون من و تو .../ وقتی نور نیست باوری هست برای خاموشی . . .
خبری بگیر از من
از واژه های دیوانه ...
صدایم کن
بخوان ...
در این کتاب های پوسیده .. .
نگاهم کن!
تو دریایی ...
منم تنها و غمگینم ...
چشمات مهتابِ
توی این روزهای افسردم ...
یک ستاره نرکید .../ خیابان ساکت و آرام شد .../ باد وزید و خاطره ها را برد ...
ماه گریست .../ پنجره ای باز شد .../ دستی آمد و ماه را نوازش کرد / برگیسوان شب نور بخشید ...
مـــاه سکوت کرد .../ خاطره ها روشنی بخشیدند . . .
صدای دوچرخه پستچی که می آید جشنی برپا میشود .../ نمازی خوانده میشود .../ تا دلی شاید آرام گیرد ...
نامه ای بی مهر که سرجنگ دارد با هرچه هست .../ بی نام و نشانی از نویسنده ای خوانده میشود بر بر روی تخت ...
خیس میشود تمام نامه .../ باران میشود چشم ها ...
این ناجوانمردانه ترین جنگ عالم است ...
جنگ نابرابری ست .../ قلم در مقابل دل ....
فکر میکردم همیشه قدم زدن های واژه ها را دوست داری در لا به لا تمام شعر هایم .../ فکر میکردم تمام دوستت دارم ها را دوست داری .../ فکر میکردم ماه را دوست داری ، همان ماه بالاسر که به قول سهراب ماه بالا سر تنهاست ...
فکر میکردم دوست داری نیمه شب های روی گونه های شب با دست هایمان لبخند بکشیم و با دل هایم یک قلب .. .
یک قلب که برای تمام عاشقی هایمان بتپد . . .
اما حالا چه شده که بدون من در تمام شعر ها قدم میزنی و به ستاره ها چشمک میزنی؟!
واژه ها را تنبیه میکنی که اسمی از من نیاورند .../ و چراغ هارا خاموش میکنی که خاطرات ندرخشند . . .
بیچاره دلم هنوز هم آن قلب روی گونه های شبش میدرخشد و لبخند میزند به عشق ...
به عشق خاموشِ نشدنی . . .
نقش پاییز را خوب ایفا کردی .../ بیا و حال مستندی بهاری باش برای این دستهای زمستانی . . .
منتظر نشسته ام ../ رو نیمکت روبروی آن سرسره ی کوچک قرمز .../ مثل همان وقت ها که زیر برف با هم به تماشای رد پاهای بچه ای مینشستیم که جز برف و آن سرسره قرمز هیچکس را نداشت .../ سرما در وجودش گرم بود و تنها دلیلش برای زندگی عاشقی های کودکانه و شیرینش بود و تنها با تکه نانی از نانوایی همان روبروی پارک روز را به شب میگذراند.../یا مثل همان وقت ها که بهاری را با دستهای تو ستایش میکردم .../ یا مثل همان روزهایی که از آن دختر بچه ی شیرین و معصوم یاد گرفتیم که همیشه درد ها و خستگی هایمان را لب طاقچه دلمان بنویسم .../ مثل همان وقتها که گلهای بهار نارنج روی پیراهن دختر بچه را با بوسه ای میچیدی و زمان در گذر بهار چون بهار عبور میکرد . . ./
مثل همان یک ربع مانده به دیدار که همیشه دخترک منتظر ما بود و دست هایش منتظر بهار . . ./
ولی حال من منتظر بهار دستانت هستم . . .
غربت دستهای سرد توست .../ وقتی قالی رویایی را با گل های گرمش میبافی . . .
هر کاری میکنم با موهایت بازی کنم / شعر میشوند در بین کلمات . . .
یک مشت کلمه را با چاقو سربریدم به جرم خیانت به من / تورا چه کنم . . . ؟!
ردِ شقایق را میزنم پشت نگاه تو / حلقه ای میرقصد روی گونه های شب / سکوت میشود باران هستی / شبنم یاد توست که میخواند : شقایق باید بود . . .
احترام را مزه مزه میکند / سجده میکند به واژه های این سطر از دفترم که نام تو را پیش کش کرده به آیه های الهی . . .
چکمه های ضرورت را به پا کرده ام / راهی سفری شده ام بی پایان / نفس نفس زنان نزدیک میشوم / دیگر نفس ها ضرورتی ندارند برای کشیدن ...
غم هایم را با واژه ها تزئین میکنم / اینگونه کسی عمقش را نمیفهمد . . .
- - - - - - -
پ:ن:یاد گرفته ام ...
من و تو باشیم و یه شب مهتابی / ماه باشد و دلبستگی ها عاشقانه / نه ماهانه نه سالانه/
بلکه عاشقانه ...